حمیدرضا طاهری ارسال شده در 8 فروردین ارسال شده در 8 فروردین (ویرایش شده) بیقرار آمده و برده قراری که نبود همچو پاییز شدم ،غرق بهاری که نبود دست و پای دل بیچاره شده گم ز فراق خون دل خورده ام از دست نگاری که نبود سهم من چین و چروک و همه شب آه مذاب حاصل عشق شده، دیده ی تاری که نبود همچو صیاد که صیدش دل او را ببرد میدویدم ز پی چشم شکاری که نبود خانه خانه همه ی شهر پی اش میگردم چه فراری شده ، آن دلبر و یاری که نبود همه دارندبه احوال دلم می خندند متنفر شدم از شهر و دیاری که نبود هوش و مدهوشِ تو با خویش تکلم دارم دیدنی ترشده این مست خماری که نبود پدر عشق بسوزد جگرم را خون کرد من قتیلم به همین ضربت کاری که نبود خانه ویران شده ام خانه ات آباد ببین چه زمینگیر م از آوار شراری که نبود چه طبیبی بروم چاره ی دردم بکند؟ چاره اش،مرگ شده ، این دل زاری که نبود در قمار تو و این زندگی وانفسا باختم من همه ی دار و نداری که نبود من که خاموش شدم ، آمدنت بیهوده ست فوت کن شعله ی این شمع مزاری که نبود. "حمیدرضا طاهری " اردیبهشت ۰۴ ویرایش شده 3 مرداد توسط حواصیل 2 3 نقل قول
ارسال های توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .