بزودی این ادرس به صورت موقت و برای رفع برخی مشکلات از دسترس خارج میشود جهت ورود به چت روم تو گوگل بنویسین میهن چت روی لینک های اول کلیک نمایید
-
تعداد ارسال ها
2260 -
تاریخ عضویت
-
آخرین بازدید
-
روز های برد
85
تمامی مطالب نوشته شده توسط فندق
-
تنها دلیلی که هنوزم عشق و دوست داشتن رو باور دارم بخاطر اینه که میبینم خودم چجوری میتونم بقیه رو دوست داشته باشم.
-
جایی بمانید که قلب شما لبخند میزند.
-
حالم بده، عصبانیم، استرس دارم، تو دلم آشوبه، افسردم، خوابم تنظیم نیست، تفریح درست ندارم، درآمدم کافی نیست، امید به آینده ندارم، امنیت ندارم، کلا هیچی ندارم، هیچی. این خلاصهای از زندگیمه در دورانی که قرار بود بهترین دوران زندگیم باشه.
-
بهترین نسخهی آدما برای بدترین آدما هدر میره.
-
حقيقت اينه كه اگه كسي زيبايي ظاهري نداشته باشه ، اين فرصتو بهش نميديد كه زيبايي باطنيشو بهتون نشون بده..
-
ویرانگری ممکن نیست. در این سن دیگر جرأت ویران کردن بناهای کج و معوج درون ذهنم را از دست دادهام. دیگری چیزی به آن معنای ابتدای نوجوانی شکننده و مهیب نیست. بنا ها ساخته شده اند و تنها در میان تجربه های روزانه و گفته های دیگران چیزهای ریزی پیدا میشود که از در و دیوار بیاویزی و در ظاهر تغییری ایجاد کنی. دیگر جمود و ایستایی ترسناک به نظر نمیرسد. مرداب برای آبتنی آماده است. قواعدی پذیرفته شده و چیزهایی را دوست داری و از چیزهایی متنفری. تلاش ها همه در جهت آرامش تن و دوری از تنش های تحمیلی از بیرون است. مثل دیو خوابیدن و مثل حیوان خوردن و مثل سگ سنگ خورده، زوزه کشان در جست و جوی آزادی دویدن و در انتهای کوچه خاموش شدن. چیدن کلمات در کنار هم در ستایش زندگی و بلغور کردن جمله های تکراری برای آسایش خاطر و دوری از اضطراب افسردگی و مرگ. چیزهای ساده و زیبا را بر نهایت زشتی دنیا علم کردن، بی آنکه زشتی واقعی دنیا را بپذیری و رضایت دهی. کلمه فرسایی جنون آمیز و سرگردانی دیوانه وار بین مفاهیم و تصاویر. حقیقت این است که تو در خانه نشسته ای و عده ای آن بیرون آرزوی مرگ یا دستکم دور شدن تورا دارند بی آنکه تو در آرزوی مرگ آنها باشی، زیرا که آنان مسئولیتی الهی دارند و تو جز زنده بودن مسئولیتی نداری. و خنده دارتر آنجاییست که حتی همین حقیقت هم ویرانت نمیکند. آرام راه میروی، به ماه نگاه میکنی، جهان را زیبا میابی، شعر میخوانی، در میان موسیقی ها قدم میزنی، درباره ی طعم میوه ها صحبت میکنی و کسانی را دوست میداری. آزادی چون ماه در انتهای جاده پیداست و هرچه میرانی به آن نمیرسی. زنده ای و بابت این زنده بودن از تو غرامت میخواهند. بابت زنده بودن جریمه میشوی و روز به روز روح عصیانگر و بی تابات آرام تر و اهلی تر میشود تا سرانجام یا آرزوی مرگ کسانی را کنی و به کثافت آنها آلوده شوی، یا بمیری و آنها به آرزویشان برسند.
-
«رومانتیک ها تنها به این دلیل با آب و تاب از تنهایی سخن میگویند که تنهایی دهشت راستین آنان و یگانه چیزی بود که توان تحمل آن را نداشتند.»
-
خواهم شدن به بستان، چون غنچه با دلی تنگ وآنجا به نیک نامی پیراهنی دریدن گه چون نسیم با گل راز نهفته گفتن گه سر عشقبازی از بلبلان شنیدن بوسیدن لب یار، اول ز دست مگذار کآخر ملول گردی، از دست و لب گَزیدن
-
نشسته بودیم و از بالای تپه و کاج های سبز برآمده از زمستان، غروب را تماشا میکردیم که این آهنگ دستش را دراز کرد و جاهایی از من را خاراند که رویشان خاک ریخته بودم و نمیدانستم وجود دارند. حس کردم نمرده ام، جهان در نهایت زیبا و غم انگیز است و از زیبایی اطرافم بوسه گرفتم، شیرین و رها بود. چراغ ها کم کم روشن میشدند و ابرها میرفتند تا در جایی دور ناپدید شوند.
-
نمیشود به تن هر لحظه پیراهنی از معنا یا پوچی پوشاند. بعضی لحظات عریانند و در اسارت لباس نمیافتند. در نهایت معنا یا در نهایت پوچی رضایتی نهفته است و انگار این جنگ معنا و پوچی مانند جنگ خیر و شر و چپ و راست از ازل آغاز شده و تا ابد ادامه خواهد داشت. چون راضی کننده است. فریب خوردن از هر معنایی و پذیرفتن هر پوچی بینهایت رضایت بخش است و ذات عریان زندگی را میپوشاند. فکر نمیکنم در بین کسانی که احساس شفافی به زندگی دارند دلیل این شفافیت جز این دو کلمه باشد. هم از مسیر معنا و هم از مسیر پذیرفتن و باور به پوچی میتوان به عشق یا نفرت از حیات رسید. دست کم در این لحظه این دو تفاوت چندانی ندارند. آن قدر این جنگ از ابتدا جریان ساز و قابل تفلسف بوده که صحبت از ذات عریان زندگی بی این دو کلمه بسیار سخت به نظر میرسد. جالب اینکه کودک چون انتزاع ندارد به این دو کلمه نمیرسد و در واقعیت حل شده و مستغرق است. انتزاع کم کم تمرکز مارا از واقعیت میگیرد و به سمت چیزهایی که دوست داریم اما وجود ندارند یا چیزهایی که میخواهیم به جهان عرضه یا اضافه کنیم، میبرد. به شادی و غم غیر پاتولوژیک بیش از حد پرداخته شده است. مجموع شادی و غم از زندگی بزرگتر نیست. پس این اختلاف چیست؟ زندگی منهای شادی- غم و منهای پوچی- معنا چیست؟ لحظاتی هستند که به هیچ کدام اینها متعلق نیستند و کلمات برای توصیف این لحظه ها تعداد کافی ندارند. در تماشای فوج پرستوهای مهاجر یا سایه روشن نور نحیف زمستان بر دامنه های برف گرفته، شادی یا غم نهفته نیست. در پیاده روی های صبحگاهی و تجربه ی خیابان های خلوت و شلوغ، شادی و غم نهفته نیست. معنایی هم ندارد. پوچ هم نمیتواند باشد. حداقل برای من نیست. هیچ وقت نبوده. از جاده های خاکی خشک بر دامنه ی کوه بالا رفتیم، در قله دشتی بود خنک و مرطوب. ساکت بود و ابدی، گویی تماشاگر مرموز تمامی تاریخ بوده است. در ابهام و مرموز بودن، شاعرانگیای نهفته است که معنایی ندارد، پوچ نیست و ناراحت یا خوشحالت نمیکند.
-
عشق سرگشتهسییم، سِیر سرشک ایچره، یریم بیر حبابم کی هوادن دولودور پیرهنیم ائدهمم تَرک فضولی، سر کویون، یارین وطنیمدیر، وطنیمدیر، وطنیمدیر، وطنیم!
-
از پس غروب پیاده رفتن که روز کشیده شود یا شب دیرتر برسد. دستی در راهروی بیمارستان دستی را به گوشه ای کشید که حرفی زده باشد. در خانه چای خوردیم و دوستی پرسید چه خواهد شد؟ جویدن قند ها و خاطره ها، تدفین مزه ها زیر زبان ها، نوازش با منظور های خوابیده زیر کلمات، گرم چنان لحافی به اندازه در شبی پیش بینی ناپذیر و معمولی. عبور از خارق العاده بودن، خارج از معمول بودن، تلاش برای فضایی عادی، آدمیزادی، آزاد و قابل تنفس. حکم سکوت یک آهنگ به سرنشینان ماشین در مسیری کوتاه. نه! خوشحال تر نبودم. امروز از هر روز خوشحالترم.داشتم قد میکشیدم، برف که بارید آرام تر شدم. برف که بارید بر سر مرطوب از خیالهای خوش جوانی ام آرامتر شدم. آینه در خانه ها میخکوب بود و تصویر ها عبور میکردند. در میان صندلی های خالی سینما گرمای دستی بر دسته ی صندلی تا همیشه باقی ماند و کسی دلسرد برخواست و عبور کرد. آدمهای چنان آب و آینه، دلتنگی پذیر و پذیرا. ارتعاش بی قراری از ذهن یک دوست بر موج های زیبای برکه ی بالای کوه. رقابتی وجود ندارد. بر بالای کوه، سکوت بود و هر صدای کوچکی هم در کوه ها تکرار میشد. صدایی که تکرار میشود بهتر است بی اشتباه باشد پس انتخاب ما هم سکوت بود. اتاقی از صخره ها، بادگیر، امن، سرد و تحسین برانگیز. چه خواهد شد؟ بگذار تا بگویم چه میشود؛ آسمان در همین رنگ باقی خواهد ماند و ملال بعد از ظهر روز تعطیلت را کاناپه ی آپارتمان کوچکت پذیرا خواهد بود. خواب را در آغوش خواهی گرفت و یاد خواهی کرد. از دیوار های خانه عکس غریبه های مشهور را برخواهی داشت و عکس آشناهای دور را آویزان میکنی. با هر مزه که در دهان میگذاری شاید دوستی را به خاطر بیاوری و قلب مچاله شده ات از دلتنگی و بی قراری را سکونی دهی. بر دامنه ها و قله ها قدم خواهی زد. در ایستگاه های اتوبوس شهر های شلوغ جهان موسیقی گوش میکنی و از مغازه های ناآشنا برای خودت پیراهن میخری و یک صبح سرد زمستان از خواب بیدار میشوی، لب پنجره می آیی و پیش از هر کاری که آن روز میخواهی انجام بدهی، میپذیری. میپذیری که مدار جهان را قراری نیست و آسمان نیمه شب نارنجی خواهد بود. کتابی را که میخوانی میبندی و بر تخت آسوده و آرامت به خواب گرم فرو میروی تا باز آسمان پنجره ات فردا، چه رنگی داشته باشد. شب است و بهار.
-
اگه تو با من قهری، من که آشتیام.
-
نمیدونم چه دردیِ که خونهایی، دلت میخواد بیرون باشی. بیرونی دلت میخواد خونه باشی. روانیم کرد. اَه.
-
تو را دوست دارم و هزاربار دوستت دارم. یادت نرود آیدای من. -صفحه ۵۹-
-
عزیزم. مرا به انتظار مگذار. -صفحه ۵۹-
-
دیوانهوار منتظرم که صدایت را بشنوم. دیوانهوار منتظرم که خطت را ببینم. -صفحه ۵۹-
-
سکوت تو و مدام فکر کردن و رفتن ناگهانی تو مخصوصاً رفتار آن شب تو با من که سابقه نداشته همه و همه عواملی هستند که من از آن و عاقبت آن میترسم. -صفحه ۶۰-
-
اگر میدانستی از این سکوت عجیب تو چهقدر رنج میبرم حاضرم هرکاری بکنم فقط برای اینکه تو از این وضع وحشتناک بیرون آیی. -صفحه ۶۰-
-
این اواخر گرفتاریهایت را به من نمیگویی، شاید فکر میکنی با گفتن آنها مرا ناراحت کنی، ولی از تو انتظار دارم همان طوری که خبرهای خوش را به من میدهی ناراحتیهایت را نیز برایم بگویی، آن وقت احساس اینکه مثل همیشه با من صمیمی و نزدیک هستی مرا خوشحال میکند. -صفحه ۶۰-
-
احمد من، رفتن تو خیلی برای من غیرمنتظره بود چون هیچ انتظاری نداشتم برای مدت زیادی بدون خبر و ناگهانی بگذاری و بروی، خیلی مشکل است نمیخواهم، نمیخواهم، زندگی را به این صورت نمیخواهم. -صفحه ۶۰-
-
قرار بود هیچوقت به هیچ علت مرا تنها نگذاری، به من قول دادهای... -صفحه ۶۱-
-
فقط خودت، حرفهایت که مرا امیدوار میکند و روح بزرگت کافی است که مرا از این حالت بیرون آورد. -صفحه ۶۱-
-
با تمام وجودم با تمام روحم تو را دوست دارم، به حرفهای تو اعتماد دارم، به خوبی و انسانیت تو احترام میگذارم. -صفحه ۶۱-
-
خوشبختی من روزی است که ببینم توانستهام تو را خوشبخت کنم، کاش بتوانم، تو شایستهی خیلی بیشتر از اینها هستی احمد من، تا آن جایی که بتوانم میکوشم. -صفحه ۶۱-
