Royaye shab ارسال شده در 13 آبان، 2022 ارسال شده در 13 آبان، 2022 رمان زیبای [اشک های من ] #اشکهای_من #قسمت_12 یه بوق..دوبوق..ده تا بوق شماره خونشونو گرفتم یه بوق..دوبوق..ده تا بوق ای بابا چرا جواب نمیدن نگران شدم و شماره نادیا رو گرفتم یه بوق.. دو بوق..سومین بوق که خورد جواب داد. بدون اینکه مهلت بدم شروع کردم: الو بابا کجایین چرا جواب نمیدین؟ نادیا باز این داداشه مارو چیکارش کردی ؟ بله دیگه یا طبق معمول بردی جیبشو خالی کنی یا دستکش کردی دستش داره ظرف میشوره دستش بنده جواب نمیده... سکوت بودو سکوت!!! عه چرا حرف نمیزنه ؟ الو... نادیا؟ -الو ببخشید فکر کنم اشتباه گرفتید! سریع به گوشی نگاه کردم اوه اوه من چرا بجای نادیا ناشناسو گرفتم؟؟!!! ببخشیدی گفتم و قطع کردم. **** به عکسایی که کوثر ازم گرفته بود نگاه میکردم خدایی قشنگ شده بودن ،چند وقتی میشد مخ زنی نکرده بودم یه آن بفکرم رسیدمخ همین صداقشنگرو بزنم " پس شمارشو گرفتم. وصدای ارامش بخشی بود که تو گوشم پیچید: -الو الو سلام -سالم بفرمایید! ببخشید زنگ زدم عذر خواهی کنم ازتون -بابته؟ )ینی یادش نیست من یه ساعت پیش زنگ زدم؟( اوممم خب من یساعت پیش مثل اینکه اشتباه شماره شمارو گرفتم -اها بله یادم اومد اشکالی نداره راستش من میخواستم شماره زندا..... -بله گفتم که اشکالی نداره #اشکهای_من #قسمت_13 .اوممم خب من یساعت پیش مثل اینکه اشتباه شماره شمارو گرفتم -اها بله یادم اومد اشکالی نداره راستش من میخواستم شماره زندا..... -بله گفتم که اشکالی نداره یکم من من کردم و گفتم: میشه بازم اشتباه زنگ بزنم بهتون؟ -یعنی چی؟واسه چی زنگ بزنید؟ چقدر خنگه میخوام حال معلماتونو بپرسمم خب معلومه دیگه میخوام مختو بزنم کوچولو خب راستش نمیخوام مزاحمتون بشم فقط اگه امکانش هست گاهی وقتا... و صدای بوق ازاد که نشون میداد تماس قطع شده ای بابا قطع کرد که، داشتم واسه خودم حرف میزدم. زود رفتم تو تلگرام و با این که افلاین بود براش نوشتم: چرا قطع کردین خب من قصد مزاحمت نداشتم صداتون خیلی ارامش بخش بود من فقط چون کسی رو ندارم خواستم یکم درد و دل کنم فقط همین... آخی بمیرم برا خودم انقد کوه دردم آخه یکی نیست بگه بی غم تر از تو مگه هست گوشی رو گذاشتم و برای شام ازاتاق رفتم بیرون بعدازشامم یکم با بابا فیلم دیدیم و برگشتم تو اتاق رفتم سمت گوشیم که دیدم بعععله جواب داده! جواب داده بود: -به خاطر صدام زنگ زدی؟ )پ ن پ عا شق چشم و ابروی ندیدت شدم اینم شانس میزدا و همین انگیزمو واسه مخزنی بیشتر کرد( حداقل یکم میخندیدم. زود جواب دادم: اره راستش خیلی دلم گرفته بود صدات ارامش بخش بود من هیچکس رو ندارم باهاش حرف بزنم گفتم شاید یه غریبه بتونه چند دقیقه تحملم کنه!!!! جواب داد: -خب آخه من که کاری نمیتونم انجام بدم براتون همینقدر که دلم سبک بشه خوبه -باشه زنگ بزن اخ جووون مخ رو زدم... خسیس حالا میمردی خودت زنگ بزنی؟ #اشکهای_من #قسمت_14 -خب آخه من که کاری نمیتونم انجام بدم براتون همینقدر که دلم سبک بشه خوبه -باشه زنگ بزن اخ جووون مخ رو زدم... خسیس حالا میمردی خودت زنگ بزنی؟ اونشب اولین تماس درست و حسابی بود که باهم داشتیم هر چی گفتم اسمتو بگو میگفت اسمم به چه دردت میخوره!!!حالا انگار اسمش از باکره گی درمیومد اگه میگفت! کلی وا سش خالی بستم خودم خندم گرفته بود الان ازنظر اون من یه پسر بی اعتماد بنفسم که چون زیاد قیافه ندارم هیچکس آدم حسابم نمیکنه و بازور خرج خودم و مادر پیرم رو درمیارم بنده دراین شخصیت جدیدبچه طالقم و شغلم هم نگهبانی تو یه شرکته.. . انقدری دلش برام سوخته بود که همون اول قطع کرد تا خودش زنگ بزنه پول تلفنم زیاد نیاد. برام عجیب بود با این توضیحاتی که من ازخودم دادم خودم از خودم بدم میومد اون چطوری انقدر اروم به حرفام گوش میداد و بعدش سعی میکرد ارومم کنه. اون شب ازش اجازه خواستم تا هرزگاهی باهاش در تماس باشم و اون هم قبول کرد... آرام: نمیدونم بابا چرا انقدر ازین کوروش خوشش میاد! من بعدازاون قضیعه ازش متنفرم و اگه تحملش میکنم فقط به احترامه عمه ملوکه که یدونه پسرش زندگیشه، با یاداوریش صورتم ازانزجار جمع شد .ده سالم بود کوروش تازه شونزده سالش شده بود ازهمون اولم هیز بود،با بچه ها داشتیم تو باغ قایم باشک بازی میکردیم، پشت درخت قایم شده بودم، که پیدام کرد . اومد جلو و به بهونه این که پیدام کرده و گیرم انداخته منو تو بللش گرفت ،با این که سنم کم بود ولی ،متوجه میشدم اینکه دستاشو رو بدنم میکشه عادی نیست با ترس از دستش فرار کردم .ازون روز بعد ازش میترسم و سعی میکنم هیج جا باهاش تنها نباشم . #اشکهای_من #قسمت_15 سنم کم بود ولی ،متوجه میشدم اینکه دستاشو رو بدنم میکشه عادی نیست با ترس از دستش فرار کردم .ازون روز بعد ازش میترسم و سعی میکنم هیج جا باهاش تنها نباشم . زرنگم هست تا میبینه کسی نیست با نگاهش ادمو درسته قورت میده ولی تا کسی میاد سرشو میندازه پایین همه به عنوان یه الگو تو خونواده ازش یاد میکنن... با صدای نحسش سربرگردوندم یجوری نگاهم میکرد انگار ل*خ*ت جلوش ایستادم . حالا خوبه من هیچوقت دوست نداشتم جلب توجه کنم. -اینقدر بهم فکر نکن دختر بالاخره یا خودم میام یا نامم... هــــــــــــــه ،حالم ازت بهم میخوره البته جرئت نداشتم بهش بگم و تمام فحشای عالمو تو دلم نثارش میکردم. ازش رو برگردوندم تا نبینمش و رفتم سمت اشپزخونه . همون موقع با صدای زنگ گوشیم مسیر اومدرو برگشتم که دیدم کوروش خم شده رو گوشیم "با صدای عصبی گفتم فضولم که هستی؟! برگشت سمتم و با یه پوزخند مسخره گفت یه دوست کارت داره و دور شد.. .اه چندش...با لبخند رفتم سمت گوشی اما به لطف وراجی های اون هیولا تا برداشتم قطع شد. گوشیو برداشتم رفتم تو اتاقم و شماره سورانو گرفتم نمیدونم چرا ولی حس خوبی بهش داشتم هیچ وقت اهل دوستی نبودم اما سوران فرق میکرد تواین هفت ماه حتی یکبارم حرف نامربوط نزده و این حس خوبه منو تقویت میکرد. اونطوری که میگفت مشکلات زیادی داشتم و ازین که میتونستم با حرفام ارومش کنم خوشحال بودم. سوران: بعدازاون شب هر چند شب یبار بهش زنگ میزدم دیگه کمتر براش خالی میبستم و ازدرددلای واقعیم میگفتم. ولی هیچوقت هم نگفتم حرفای روز اول دروغ بوده. .توهمون چند تماس اول اسمشو بهم گفت"ارام"اسمش واقعا بهش میومد #اشکهای_من #قسمت_16 ولی هیچوقت هم نگفتم حرفای روز اول دروغ بوده. .توهمون چند تماس اول اسمشو بهم گفت"ارام"اسمش واقعا بهش میومد به صداش به حرفاش که توش آرامش موج میزد.دختر ساده ای بود ازحرفاش معلوم بود چون هرچی میگفتم باور میکرد بعضی اوقات انقدر دستش مینداختم ک خودم منفجر میشدم . اما اون وقتی میفهمید فقط میخندید. این چرا ناراحت نمیشد آخه؟ هفت ماه میگذره و من یجورایی بهش عادت کردم هرچی اصرار کردم میخوام به عنوان یه دوست بدونم با کی حرف میزنم و عکسشو برام بفرسته اما قبول نکرد و میگفت تو فضای مجازی عکس نمیزاره ،منم با اون دروغای شاخ داری ک از او ضاع ظاهریم براش شرح دادم جرئت نمیکردم عکس بفرستم و جالب تر اینجاست که اونم هیچوقت ازم نخواست عکسی ازخودم بهش بدم. حالا نمیدونم چرا گوشیش رو جواب نمیده آخرین بار که باهاش حرف زدم گفت قراره برامون مهمون بیاد، سرش حسابی درد میکرد "یه لحظه نگران شدم . توهمین فکرا بودم که گوشی تو دستم لرزید با دیدن اسمش که "سنگ صبورم"سیو کرده بودم لبخندی رو لبم نشستو بدون معطلی جواب دادم: الو سلام دختر معلوم هست تو کجایی؟ -سلام خوبم توخوبی؟همینجام بابا فقط یه خرمگس رو گوشیم نشسته بود تا کیشش کردم قطع شد خرمگس؟ لابد از خرمگسم میترسی؟ -اره خب خیلی چندشه آخه ای بابا ازدست شما دخترا... اون روزم بعدازکلی چرت و پرت گفتن و خندیدن راضی شدیم قطع کنیم البته اگه مامانش صداش نمیکرد هنوزم رضایت نمیدادم بره. همون دومین باری که بهش زنگ زدم بهم گفت میخواد به مامانش بگه باهام حرف میزنه،شاخام داشت سبز میشد این دیگه کیه میخواد بره به مامانش چی بگه خب؟ بگه به دردو دلای یه اسکول ترازخودم گوش میدم؟ ولی خب بمن چه بزار بگه اینم یه مدلش بود دیگه!!! #اشکهای_من #قسمت_17 بگه به دردو دلای یه اسکول ترازخودم گوش میدم؟ ولی خب بمن چه بزار بگه اینم یه مدلش بود دیگه!!! ازحرفاش میشد فهمید که با مادرش خیلی راحته ،باباش براش حکم زندگی داره و وضع مالیشونم خوبه. بعد از هشت ماه تلاش بی وقفه باالخره قطعه طراحی شد. .البته دردسراش هنوز ازین بعد بود. ولی خوشحال بودم که بالاخره تونستم به یه دردی بخورم... قرار شد بریم تهران تا با حسام دنبال کارای ساخت یه نمونه از این قطعه وغیره باشیم. اولش میخواستم خودم برم ولی، بالاخره مامان و بابا روهم راضی کردم تاهم بیان یه سر به بچشون بزنن هم آب وهوایی عوض کنن. سممه روز مداوم با حسام دنبال جایی میگشتیم که بتونه یه نمونه تمیزاز قطعه طراحی شدم بزنن و صد البته موفق هم شدیم. در مقایسه با نمونه خارجیش حتی بهتر هم شده بود... نمونه رو برای تست دادیم به شرکتی که حسام توش کار میکرد تا ببینن و نظر قطعی شون رو بدن... یه هفته ای می شد تهران بودم, فر صت رو مناسب دیدم آرامو ببینم و صدالبته رابطه مون رو تموم کنم به هرحال درست نبود بیشتر ازین سرکارش بزارم اما خب از سرکنجکاوی دلم میخوا ست کسی رو ه شت ماه باهاش حرف زدم رو ببینم . این شد که گوشیو برداشتم و باهاش تماس گرفتم... صدای اروم و قشنگش بود که توی گوشم پیچید: الو سوران؟ -سلام بلند بالايی دادمو گفتم: خبر نگیرم اصلا یادتم نمیاااااد سورانی وجود داره مردست ؟زندست؟ -عه لوس نشو خدا نکنه ،کجا بودی حالا خبری ازت نبود؟... هیچی دنبال کارای ثبت شرکتم.... -شرکت؟کدوم شرکت؟ #اشکهای_من #قسمت_18 -عه لوس نشو خدا نکنه ،کجا بودی حالا خبری ازت نبود؟... هیچی دنبال کارای ثبت شرکتم.... -شرکت؟کدوم شرکت؟ اوخ اوخ کلا یادم رفته بود من نگهبانم -هیچی ولش کن... اومممم خب من تهرانم و باید بگم که میخوام ببینمت ... اینارو خیلی سریع بزبون اوردم... چی؟تهرانی؟راست میگی سوران؟... اره راست میگم حالا میای ببینیم همو؟ -نمیدونم صبرکن چند دقیقه دیگه خبر میدم بهت. باشه ای گفتم و منتظر خبر شدم... داشتم باخودم فکر میکردم خب الان اگه منو ببینه که میفهمه کلی خالی بستم براش!!!اصلا نکنه ببینتم سیریشم بشه؟! ولی نه بهش نمیاد ازون جور دخترا باشه... همین طور با خیالاتم دست به یقه بودم که زنگ زد... الو جانم: سلامی دوباره سورانی... سلام چی شد میای ببینیم همو؟ اره ساعت شیش بیا .... ساعت نزدیک 4بود. رفتم یه دوش گرفتم . یه هفته بود خونه حسـام بودم، مامان اینا که سـه روز بعد برگشتن ولی من بخاطر این کار لعنتی مجبور شدم بمونم خودم دوست نداشتم زیاد مزاحم عروس داماد بشم. میخواستم برم پیش فرزاد که دانشجو بود اینجا.ولی نادیا نزاشت و گفت خیلی بهش برمیخوره اگه برم.)بعله دیگه بس که آقاعم من( صدای نادیا رو ازتو حموم میشنیدم برای اینکه من بشنوم بلند بلند حرف میزد : -حســــــــااااام این داداشت چقدر میره حموم؟! هی میگم بهش زن بدیناااا خندم گرفته بود،سری تکون دادم.. .بچه پررو ...صدای قهقهه زدن حسام میومد... ازدست این نادیا... موهامو که خوب سشوار کشیدم رفتم سراغ لباسام که دیروز با فرزاد خریدم.. .یه تیشرت سبز خوشگل با یه شلوار جین مشکی...یه نگاه به خودم انداختم یاد حرفای مادر جون افتادم که میگفت: #اشکهای_من #قسمت_19 موهامو که خوب سشوار کشیدم رفتم سراغ لباسام که دیروز با فرزاد خریدم.. .یه تیشرت سبز خوشگل با یه شلوار جین مشکی...یه نگاه به خودم انداختم یاد حرفای مادر جون افتادم که میگفت: پسرم مگه خدای نکرده شپش گرفتی که موهاتو اینشکلی کردی؟ میگفتم مادر جون مده خب.... -نمیدونم مادر والا قدیما یکی که شپش میگرفت اینجوری دور موهاشو میزدن وسطشو میزاشتن... با یادآوریش لبخند نشست و لبام.. .داشتم باخودم میخندیدم که نادیا وارد اتاق شد -بسلامتی خلم که شدی با خودت میخندی!!!! در حالی که خندم کمی شدت گرفته بود گفتم: -یاد حرفای مادرجون افتادم به موهام گیر میداد نادیا که انگار یهو چیزی یادش اومده باشه گفت: آرررررره به شلوار منم گیر داده بود، میگفت پارچه کم داشتی خب نمیدوختی مادر چرا کوتاه دوختی میپوشی!!! بعدم عین خولا شروع کرد به خندیدن به ساعت نگاه کردم داشت دیر میشد واسه همین زدم بیرون... آبان ماه بود هوا خیلی خوب بود نه سرد بود نه گرم ترجیح دادم یکم پیاده روی کنم. با خودم فکر میکردم الان ارام منو ببینه چه عکس العملی نشون میده؟؟؟ اصلا خودش چه شکلیه ناخوداگاه از تصور قیافش خندم گرفت ، فکر کن شیش من سیبیل و پرز داشته باشه با دندونای زرد، رژ جیگری ام بزنه؛کلا جیگریه واسه خودش... با لبخند رو لبم، قدم میزدم که، دوتا دختر ازکنارم رد شدن یکیشون گفت: وااااای الی ببین پسررو چه خوشجله جوووون لبخندشو... اون یکیم زد تو کلشو گفت چشا درویش... ای خدا آخه اینا رو با چی خلق کردی؟ته مونده گِلا بودن فکرکنم! قدیما دخترا یکم حیا داشتن والا!!! بدون توجه بهشون دستامو کردم تو جیبم و راهم رو ادامه دادم. ده دقیقه ای زود اومده بودم. روی صندلی نشستم و به اطرافم نگاه میکردم... خب تا وقت دارم یکم مردمو دید بزنم.. اونیکی که انگاری قهره چون پسره داره منت میکشه! اون دوتای دیگرو چه الوی میترکونن.نمیگن پسر مجرد اینجا هست؟.... بعضیام چنان تیپای انچنانی زدن که با زبون بی زبونی میگه بیا منو... خیلی آدم مقیدی نبودم ولی معتقد بودم ادم اولین هارو باید با عشقش تجربه کنه،مثل اولین ب*و*سه... هرچند گاهی اوقات شیطون پیشنهادای خوبی میداد نمیشد ردش کرد. نقل قول
ارسال های توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .