ШHłTΞ ШФŁŦ ارسال شده در 12 آبان، 2022 ارسال شده در 12 آبان، 2022 مرد دانا http://static5.cloob.com//public/user_data/gen_thumb/n-18-02-23/16/9c87ac905f5cf4c1716294ce3ae73787-425 میگویند روزی مردی بازرگان خری را به زور میكشید، تا به دانایی رسید، دانا پرسید : چه بر دوش خَر داری كه سنگین است و راه نمی رود؟ مرد بازرگان پاسخ داد: یك طرف گندم و طرف دیگر ماسه! دانا پرسید: به جایی كه میروی ماسه كمیاب است؟ بازرگان پاسخ داد: خیر، به منظور حفظ تعادل طرف دیگر ماسه ریختم!! دانا ماسه را خالی كرد و گندم را به دوقسمت تقسیم نمود و به بازرگان گفت حال خود نیز سوار شو و برو به سلامت. بازرگان وقتی چند قدمی به راحتی با خَر خود رفت، برگشت و از دانا پرسید با این همه دانش چقدر ثروت داری؟ دانا گفت هیچ!!! بازرگان شرایط را به شكل اول باز گرداند و گفت من با نادانی خیلی بیشتر از تو دارم، پس علم تو مال خودت و شروع كرد به كشیدن خَر و رفت نقل قول
ارسال های توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .