AMINKHAN ارسال شده در 30 فروردین، 2023 ارسال شده در 30 فروردین، 2023 (ویرایش شده) _گفت : چته جوون؟ توو خودتی! _هیچی نگفتم _گفت : با شمام، خیلی توو فکریا! از سر میدون که سوارت کردم هی زل زدی به گوشیت و غمبَرَک گرفتی.. _هیچی نگفتم _گفت : از دستش دادی؟ بالاخره گذاشت رفت؟ _هیچی نگفتم _گفت : آره، حتما گذاشته رفته، همه شون میرن، همه شون، اصن میان که برن ... _هیچی نگفتم _گفت : درسته دور و زمونه ی ما از این گوشیا نبود که هی عکسشو نگا کنی هی زخمت دلت تازه شه، اما ما هم کلی پیغموم و پسغوم می دادیم به هم ... _هیچی نگفتم یه نگاه آرومی بهم انداخت وُ _دوباره گفت : بعدش یهو میدیدیم توو کوچه مون عروسی شده و یار رفته که رفته، ما می موندیم و گریه و ناله و اشک و زاری و شبای بی انتها آخرشم هیچی به هیچی _هیچی نگفتم : _گفت : اما مرد باش، هرچی باشه چارتا پیرهن بیشتر از شما جوونا پاره کردیم، بالاخره فراموشش میکنی، بهت قول میدم، جوری که حتی اصلا اسمشم یادت نیاد _گفتم : آقا دستت درد نکنه، سر چار راه پیاده میشم. کرایه رو که دادم بهش دیدم رو مچ دستش با خالکوبی نوشته : «فریبا» | بابک زمانی | ویرایش شده 30 فروردین، 2023 توسط AMINKHAN 4 نقل قول
ارسال های توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .