بزودی این ادرس به صورت موقت و برای رفع برخی مشکلات از دسترس خارج میشود جهت ورود به چت روم تو گوگل بنویسین میهن چت روی لینک های اول کلیک نمایید
-
تعداد ارسال ها
978 -
تاریخ عضویت
-
آخرین بازدید
-
روز های برد
9
تمامی مطالب نوشته شده توسط selvam
-
زِ من لبخند میبینی ولی جانم پریشان است .
-
- 1
-
-
به آیندگان بگو که شبِ ما چقدر شب بود و روز و روزگارِ ما چگونه مُرد و پیکرِ رؤیا باختهی ما در کدام درّه یا پستو پرت شد ، رها شد ، لگد شد.
-
- 2
-
-
- باید گریه کنم . . نه برای ِتو ، اما برای دوست داشتنت چرا . باید گریه کنم نه برای ِتو ، اما برای ِندیدن ِلبخندت چرا . باید گریه کنم نه برای ِتو ، اما برای ِنگرفتن ِدستهات چرا . گریه کنم برای دستهات وقتی توی هوای سرد ، بغلم میکرد . . گریه کنم برای ِصدات وقتی میگفتی : خودم هواتو دارم ، باید گریه کنم . . اما نه برای تو . برای حسم به تو !'
-
- 6
-
-
- دوست داشتن ِآزار دهنده ؟! همانجایی است که منتظر پیامش میمانی ؛ همانجاییست که : یک نقطه خالی از طرف ِاو ، برایت خوشایند است . . ! - فاطمهصبور
-
- 5
-
-
-
گفت: فدایِ سرت! این نشد یکی دیگر ؛ و نمیدانست این که رفت "جان" بود و آدمی را همین یک جان بیش نیست . .
-
- 3
-
-
انکارت کردم در جمع ، گریه کردم برایت در خفا.
-
- 3
-
-
از خودم میگریزم. از خودم که همیشه مایهی آزارِ خودم بودهام ، از خودم که نمیدانم چه میکنم و چه میخواهم.
- 8 پاسخ
-
- 5
-
-
تمامِ هنر برای ابر بود اما ؛ همه برای باران شعر گفتند.
- 5 پاسخ
-
- 5
-
-
آزُرده دل از کویِ تو رفتیم و نگفتی ، کی بود؟ کجا رفت ؟ چرا بود و چرا نیست ؟
- 6 پاسخ
-
- 3
-
-
و درد به استخوان هایمان نفوذ کرده بود ، اما هنوز لبخندی به درازای آسمان بر لب داشتیم.
- 5 پاسخ
-
- 4
-
-
گفت : آنجا که دلت آرام گرفت مقصد توست " وَ من به یادِ آغوش ِ شما افتادم ! - توییتِ متواری !
- 1 پاسخ
-
- 4
-
-
اغراق نمیکند ، غمش بلندای آسمان را گریان میکند .
-
- 4
-
-
یک وقتهایی فکر میکنم ، یک کتاب ِ قطور باشم با صفحه های خالی و سفید ! آدمها می آیند ، تلاش میکنند برای خواندنم ، اما در همان چند صفحه ی اول خسته میشوند و کنارم میگذارند ! انگار . . "فقط یک کنجکاوی ِ خسته کننده ام ". اما کسی چه میداند ! شاید آخرین صفحه ی این کتاب ، پُر باشد .
-
- 3
-
-
-
فراموش میشوی ؛ گویی که هرگز نبودهای مانند مرگ یک پرنده. مانند یک خانه متروکه فراموش میشوی مثل عشق یک رهگذر ، فراموش میشوی. - محمود درویش.
- 1 پاسخ
-
- 3
-
-
وقتی با من بودی، حس کردم جمعیتی را یافتهام.. مردمم را پیدا کرده بودم، انسان شده بودم.. چشمهای تو با من خوب بودند، دستِ تو مهربانی داشت.. گفتم: بیا! حرفی دارم.. خندیدی ، خندهٔ تو پر از گُل بود..
- 1 پاسخ
-
- 4
-
-
هرچه سنم بالاتر میرود مِیلم به زندگی کمتر میشود. اصلا تمایلی به زندگی کردن داشتهام؟ راستش را بخواهید نمیدانم.
- 1 پاسخ
-
- 2
-
-
-
دستها قشنگن؛ موقع بافتن موی یار موقع دم کردن چایی موقع نواختن ساز موقع پاک کردن اشکِ یه رفیق...
- 2 پاسخ
-
- 3
-
-
- زندگیه دیگه گاهی خستت میکنه خیلی خستهت میکنه اونقد که دوس داری ، خودکارتو بذاری لای صفحات زندگیت وُ یه مدت بری سراغ خودت هیچکاری نکنی هیچکیو نبینی با هیچکی حرف نزنی حتی نفسم نکشیاما مشکل اینجاست بعد که برمیگردی میبینی یه نفر خودکارو از لای کتابِ زندگیت بیرون کشیده و تو هم یادت نمیاد کدوم صفحه بودی گم میشی . . و هیچی توو دنیا بدتر از این نیست که ندونی کجای زندگیتی :)!'
-
- 2
-
-
-
- به قول شایع : خیلی اشتباه کردم ، ولی نه معذرت میخوام ، نه شرمندم !
-
- 1
-
-
- یه فیلمی که تاحالا ندیدید رو بردارید و شروع کنید ده ثانیه از وسطش ببینید، تصورتون رو راجع به اون سکانس و آدمای توش در ذهنتون نگه دارید . بعد بشینید فیلم رو از اول ببینید ؛ وقتی رسیدید به همون سکانس ، میبینید که چقدر تصوراتتون غلط بوده. توی زندگی هم همینه ؛ رو یه نگاه نتیجهگیری نکنید از ریشه بشناسید آدمهارو . . '' !
- 6 پاسخ
-
- 3
-
-
-
- قطع امید کردی ! دَم صبح طلوع آفتاب و نمیخوای ببینی ؟ سرخ و زرد آفتاب رو موقع غروب ، دیگه نمیخوای ببینی ؟ ماهو دیدی ، ستاره هارو نمیخوای ببینی ؟ شب مهتاب ، اون قرص کامل ماه ، دیگه نمیخوای ببینی ؟ چشماتو میخوای ببندی ؟ از مزهی یه گیلاس ، میخوای بگذری ؟ نگذر ! من رفیقتم ؛ میگم نگذر . .'' - عباس کیارستمی
-
- 2
-
-
-
- دوست داشتن خیلی جالبه بچه ها . . مثلا داری چای دم میکنی ، یهو یادش میوفتی نیشت تا بناگوش باز میشه : )'
-
- 2
-
-
