Mariam ارسال شده در یکشنبه در 00:52 ارسال شده در یکشنبه در 00:52 یک شب، هزار شب شد… در آخرین نگاه، چشمانت را بوسیدم با چشم. در را بستم، آنچنان که راهی برای دلم نماند. این بار، خود دل بود که خواست کوچ کند؛ برود به جایی دور، دور از هر نشانی از تو، دور از هر خاطرهای که بوی دوست داشتن بدهد. تمام قد جنگیدم، تمام جانم را پای ماندن ریختم، اما چه سود… عشق، بیصدا شکست. پیش از آنکه رفتنت را ببینم، خودم رفتم، که دل را از خاکستر بیشتر، از ویرانیِ محض نجات دهم. منتظر ماندم… یک شب، دو شب… هزار شب… اما دریغ، هیچ کس سراغم را نگرفت، انگار هرگز نبودهام. -مهدی_فیضی 1 نقل قول
ارسال های توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .