حسین138 ارسال شده در 15 مرداد، 2024 ارسال شده در 15 مرداد، 2024 می رفتم از خشم خود دنیا ویرانه سازم در دفتر زندگی از خود افسانه سازم اما ز بازی زمان گمراه و غافل بودم در اوج پرواز هوای خواهش دل بودم در سر نبود اندیشه ای جز فکر ویرانگری غافل من از افسانه ی طوفان و ساحل بودم موجم ولی خاموش و خسته با دست خود در هم شکسته آری، من آن کوه غرورم درمانده و از پا نشسته پیچیده طوفان در وجودم شد پاره از هم تار و پودم در لحظه های واپسین پیک عجل آمد مرا افتادم و از پا نشستم بیداد طوفان آنچنان بر سنگ ساحل زد مرا چون شیشه ای در هم شکستم گفتم به خود ای موج سرگردان که آخر بنگر به خود چه بودی و اکنون چه هستی حاصل چه بود از آن غرور بی دلیلت آخر به دست صخره ی ساحل شکستی موجم ولی خاموش و خسته با دست خود در هم شکسته آری، من آن کوه غرورم درمانده و از پا نشسته موجم ولی خاموش و خسته با دست خود در هم شکسته آری، من آن کوه غرورم درمانده و از پا نشسته موجم ولی خاموش و خسته با دست خود در هم شکسته آری، من آن کوه غرورم درمانده و از پا نشسته نقل قول
ارسال های توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .