نیلوفرآبی ارسال شده در 10 آبان، 2023 ارسال شده در 10 آبان، 2023 🌨🌧 حکایت _ داستان در مراسم عروسی، پیرمردی در گوشه سالن تنها نشسته بود که داماد جلو آمد و گفت: - سلام استاد آیا منو میشناسید؟ معلم بازنشسته جواب داد: - خیر عزیزم، فقط میدانم مهمان دعوتی از طرف داماد هستم. داماد ضمن معرفی خود گفت: - چطور آخه، مگه میشه منو فراموش کرده باشید؟ یادتان هست سالها قبل ساعت گران قیمت یکی از بچهها گم شد و شما فرمودید که باید جیب همه دانشآموزان را بگردید و گفتید همه باید رو به دیوار بایستیم و من که ساعت را دزدیده بودم از ترس و خجالت خیلی ناراحت بودم که آبرویم را میبرید؛ شما ساعت را از جیبم بیرون آوردید ولی تفتیش جیب بقیهی دانشآموزان را تا آخر انجام دادید و تا پایان آن سال و سالهای بعد در اون مدرسه هیچ کس موضوع دزدی ساعت را به من نسبت نداد و خبردار نشد. استاد گفت: - باز هم شما را نشناختم! ولی واقعه را دقیق یادم هست. چون من موقع تفتیش جیب دانشآموزان چشمهایم را بسته بودم... «تربیت و حکمت معلمان، دانشآموزان را بزرگ مینماید!» 1 نقل قول
ارسال های توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .