Black_wolf ارسال شده در 5 اردیبهشت، 2023 ارسال شده در 5 اردیبهشت، 2023 یه دوستی داشتم که هیچوقت نمیذاشت براش تولد بگیریم، خودشم تولد خودشو جشن نمیگرفت حتی! بدش میاومد از سورپرایز کردن و کادو گرفتن و تولد بازی... میگفت از سر اجبار به دنیا اومدن و زندگی کردنِ زوری، ارزش جشن گرفتن نداره! تا اون سن کسی حریفش نشده بود برای تغییرِ عقیده و تا اون زمان با همون افکارش زندگی کرده بود... تا اینکه یه بار در عینِ ناباوری ما، یه مراسمِ مفصل برای تولدش تدارک دید و همهرو هم دعوت کرد، اونم نه توی روزی که به دنیا اومده بود، یه چند ماه بعد ترش... رفتم، دوست و آشناها همهمون رفتیم، از سرِ کنجکاوی، از روی تعجب! کاشف به عمل اومد دلِ رفیقمون رفته و بدم رفته! برای یه آدمِ معمولی، مثلِ خیلیای دیگه... اما خاص برای رفیقِ ما! هرکی ازش میپرسیدچی شد پس؟ اصلا چرا این موقع؟ تولدت که امروز نبود تو! میگفت نمیدونم! ولی حالا زندگی ارزششو داره! اجباری نیست، زوری نیست... حالا عشقو داره، ذوقِ دیدنشو داره، شوقِ داشتنشو داره، میارزه هر لحظه ی این زندگی رو جشن بگیرم... حالا که به باهم بودن میگذره! میگفت مهم نیست آدم توی شناسنامه چه روزی به دنیا بیاد، مهم اینه که زندگیش برای خودش از چه زمانی معنادار شده، خواستنی شده، با ارزش شده... اون روز، روزیه که اون آدم واقعا به دنیا اومده! زندگی منم از امروز شروع شده، آغازِ بودنِ من همین امروزه، روزی که عشقو پیدا کردم... روزی که دلیلِ زنده بودنمو پیدا کردم! اگه قرار به جشن گرفتنم باشه، وقتش همین روزیه که بهترین بهونه رو پیدا کردم... برای زنده موندن و زندگی کردن؛ و روی حرفشم موند! از اون به بعد هرسال جشن گرفت، مفصلتر از سالِ قبلش، با کلی مهمون و دبدبه و کبکبه... روز تولد عشقشو! ما هم عادت کردیم به دیوونه بازیاش، به عاشقی بی حد و مرزش، به فلسفه ی زندگیش... خیلی سال میگذره از این جریان ولی من گاهی توی دلم، برای همه ی آدمهای دنیا آرزو میکنم، یه دیوونه ی عاشق، از جنس رفیقمو.. 2 1 1 نقل قول
گندم24 ارسال شده در 5 اردیبهشت، 2023 ارسال شده در 5 اردیبهشت، 2023 7 ساعت قبل، Black_wolf گفته است: یه دوستی داشتم که هیچوقت نمیذاشت براش تولد بگیریم، خودشم تولد خودشو جشن نمیگرفت حتی! بدش میاومد از سورپرایز کردن و کادو گرفتن و تولد بازی... میگفت از سر اجبار به دنیا اومدن و زندگی کردنِ زوری، ارزش جشن گرفتن نداره! تا اون سن کسی حریفش نشده بود برای تغییرِ عقیده و تا اون زمان با همون افکارش زندگی کرده بود... تا اینکه یه بار در عینِ ناباوری ما، یه مراسمِ مفصل برای تولدش تدارک دید و همهرو هم دعوت کرد، اونم نه توی روزی که به دنیا اومده بود، یه چند ماه بعد ترش... رفتم، دوست و آشناها همهمون رفتیم، از سرِ کنجکاوی، از روی تعجب! کاشف به عمل اومد دلِ رفیقمون رفته و بدم رفته! برای یه آدمِ معمولی، مثلِ خیلیای دیگه... اما خاص برای رفیقِ ما! هرکی ازش میپرسیدچی شد پس؟ اصلا چرا این موقع؟ تولدت که امروز نبود تو! میگفت نمیدونم! ولی حالا زندگی ارزششو داره! اجباری نیست، زوری نیست... حالا عشقو داره، ذوقِ دیدنشو داره، شوقِ داشتنشو داره، میارزه هر لحظه ی این زندگی رو جشن بگیرم... حالا که به باهم بودن میگذره! میگفت مهم نیست آدم توی شناسنامه چه روزی به دنیا بیاد، مهم اینه که زندگیش برای خودش از چه زمانی معنادار شده، خواستنی شده، با ارزش شده... اون روز، روزیه که اون آدم واقعا به دنیا اومده! زندگی منم از امروز شروع شده، آغازِ بودنِ من همین امروزه، روزی که عشقو پیدا کردم... روزی که دلیلِ زنده بودنمو پیدا کردم! اگه قرار به جشن گرفتنم باشه، وقتش همین روزیه که بهترین بهونه رو پیدا کردم... برای زنده موندن و زندگی کردن؛ و روی حرفشم موند! از اون به بعد هرسال جشن گرفت، مفصلتر از سالِ قبلش، با کلی مهمون و دبدبه و کبکبه... روز تولد عشقشو! ما هم عادت کردیم به دیوونه بازیاش، به عاشقی بی حد و مرزش، به فلسفه ی زندگیش... خیلی سال میگذره از این جریان ولی من گاهی توی دلم، برای همه ی آدمهای دنیا آرزو میکنم، یه دیوونه ی عاشق، از جنس رفیقمو.. عالی نقل قول
ارسال های توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .