نیلوفرآبی ارسال شده در 22 آبان، 2023 ارسال شده در 22 آبان، 2023 🌨⛈🌧 داستان کوتاه همسر پادشاه دیوانهی عاقلی را دید؛ که با کودکان بازی میکرد و با انگشت بر زمین خط میکشید. پرسید: چه میکنی؟ گفت: خانه میسازم… پرسید: این خانه را میفروشی؟ گفت: میفروشم. پرسید: قیمت آن چقدر است؟ دیوانه مبلغی را گفت. همسر پادشاه فرمان داد که آن مبلغ را به او بدهند. دیوانه پول را گرفت و میان فقیران قسمت کرد. هنگام شب پادشاه در خواب دید که وارد بهشت شده، به خانهای رسید. خواست داخل شود اما او را راه ندادند و گفتند این خانه برای همسر توست. روز بعد پادشاه ماجرا را از همسرش پرسید. همسرش قصهی آن دیوانه را تعریف کرد. پادشاه نزد دیوانه رفت و او را دید که با کودکان بازی میکند و خانه میسازد. گفت: این خانه را میفروشی؟ دیوانه گفت: میفروشم. پادشاه پرسید: بهایش چه مقدار است؟ دیوانه مبلغی گفت که در جهان نبود! پادشاه گفت: به همسرم به قیمت ناچیزی فروختهای! دیوانه خندید و گفت: همسرت نادیده خرید و تو دیده میخری. میان این دو، فرق بسیار است… دوست من! خوبی و نیکی که تردید ندارد! حقیقتی را که دلت به آن گواهی میدهد بپذیر هرچند به چشم ندیده باشی! گاهی حقایق آنقدر بزرگاند و زیبا که در محدودهی تنگ چشمان ما نمیگنجند... 1 1 نقل قول
نیلوفرآبی ارسال شده در 23 آبان، 2023 مالک ارسال شده در 23 آبان، 2023 38 دقیقه قبل، ɑɍɛẕőǚ گفته است: عالی بود فدات گلم❤ نقل قول
ارسال های توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .