Black_wolf ارسال شده در 11 آبان، 2022 ارسال شده در 11 آبان، 2022 اون روزم پنجشنبه بود، شایدم نبود، یعنی دیگه حساب روزا کلا از دستم در رفته، حالا مهمم نیست اصلا چند شنبه بود، آدمه دیگه، دوس داره بگه پنجشنبه بود، میدونی پنجشنبهها یه جور خوبی خوبه، حس خوب داره، مث دستاشه، آدم هی دلش میخواد بگیردشون کل شهرو باهاش قدم بزنه، آدم دلش میخواد اندازهی نشستن روی تمام صندلیهای تمام پارکا ببوسدشون، اندازهی تموم نرسیدنا برسه بهشون، ولی خب نمیرسه که، انگار که ما عصر پنجشنبه باشیم و اون غروب جمعه، تا بیایم برسیم بهش رفته دیگه، که تهشم باید غروب جمعهای چیزی بریم بشینیم کنج یه کافهی تاریک یه قهوهی تلخ مث زهرمار بخوریم که تلخی خودمون یادمون بره، نمیره که، اما خب، آدمه دیگه، دوست داره کارای الکی بکنه، انگار که بشینه و هی فکر کنه به دستات، میدونی؟، نمیرسیم که، اما خب بازم خوبه که فکرش هست، وگرنه که خودش که همیشه داره با عجله میره، تو هم دنبالش و اون لحظهی آخر سوار مترو میشه و درش بسته میشه و تو میمونی و چندتا صندلی زرد، که ول میدی خودتو روشون و منتظر میشی، بدون اینکه دیگه حتی منتظر باشی نقل قول
ارسال های توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .