باران همیشه کودک است
برف اما چیزهایی را میپوشاند
من در آفتاب و باران و برف با تو به یک صورت بودهام
از کنارم که میگذری
نوری در سینهام میتابد
و سایهی قلبم
روی تمام استخوانهایم میافتد
گریه اگر شوم تو کفی دست میشوی
خنده اگر شوم، ریسهای از چراغهای یخی میبندی
اگر سکوت کنم تو پچپچهی غارهایی
از بس دلم به جانب تو کج بود
گرفته است
_ دلم:
سیمانی که هنوز نمُرده
و میتوان بر آن نامی نوشت _
با تو سنگی جهشیافته به پرندهام
که بر آبها میپرد
انگشتانت
حواسِ پنجگانهام را بیدار میکند
دری که تویی
به آنهمه دیوار در
تو با زبانِ نخستین انسان حرف میزنی
_ با سکوت _
با من حرف بزن
گذشتهای نیست که از آن دست بکشیم
ما به کشفِ هم آمدهایم
و ناباورانه
ساکت و معصوم
به گونههای هم دست میکشیم
-رضا جمالی حاجیانی